چه نیازی به تلخ گویی و هذیان است جایی که حقیقت سیلی می زند!

خواب های مادر مرده هرگز با من به تفاهم نخواهند رسید. تکرار روی کابوسی مکرر
درصفحه ای مات ِآشنا . تکرار و تکرار و تکرار.. آن خانه باغ مه آلود که درختهای عریان
وسط حیاطش لانه کلاغهایی ست که تیز و مرموز نگاهت می کنند.. دالانی تاریک و بی انتها
که گویی نهایتش یک تنهایی هراس آور است و پایان خاطره ها !
سکوی پرواز . پرواز به بی انتها نور.. بی انتها تاریکی . ایستادن روی تخته سنگی که زیر پا
گردابی به رنگ طوسی چرک اندود به طغیان است . و تو بند باز ِ عمر خویش شده ای !
تو نمیدانی در کدامین نقطه از زمان و مکان هستی .. اصلا نمیدانی کیستی ...
چرا آزارم می دهد و چرا اینسان بیرحمانه حمله می کنند. صدای نفسی که مدام و در لحظه حسِ
گرمای لزج و مشمئز کننده دم و باز دمش لبخند چندش آور مرگ را تداعی می کند .و خوب می داند
گرمای لزج و مشمئز کننده دم و باز دمش لبخند چندش آور مرگ را تداعی می کند .و خوب می داند
که دیگر نمی ترسم . شاید مرگ را لمس کرده ام و درکش برایم سهل است . او نزدیک نمی شود
تنها
آزارم میدهد میخواهد زنده زنده دفنم کند که زجر کشم کند در این رنگ مردگیِ فضای اتاق تاریکم
آزارم میدهد میخواهد زنده زنده دفنم کند که زجر کشم کند در این رنگ مردگیِ فضای اتاق تاریکم
که از تقابل خصمانه و بیرحمانه خستگی و فریاد های خارج از زمان به وهم ایستایی و حجم سکوت
برخاسته ! چشم باز میکنی و خیره به سقف تنها سایه لوستری ست که از انعکاس نور چراغ خواب
دهن کج می کند...چشم می بندی ..... و دوباره نجوا و پچ پچ و آشوب !
برخاسته ! چشم باز میکنی و خیره به سقف تنها سایه لوستری ست که از انعکاس نور چراغ خواب
دهن کج می کند...چشم می بندی ..... و دوباره نجوا و پچ پچ و آشوب !
سرسمام می گیری از صدای حس حس و کشیده شدن پای بیشمار مورچگان .. گویی باهم حرف میزنند
صدای وزوز مغزت را داغ میکند...
گفته بودم ؟ من از مورچه ها به شدت وحشت دارم... آنها ها بیرحمانه می ترسانند !
پانوشت :
چندیست که در چنبره یک آرامش ،به حال آماده باش و خیزشم ! هرچیز که گفتنی نیست .
هست ؟ نه اینکه گفتنش خوب نباشد . نه ! دلواپس آن حجم انرژی هستی که به هنگام بازگو
کردنش ممکن است تحلیل رود... بر خاسته روبروی آینه می ایستم . خوبِ خوب نگاهش می کنم
چشم در چشم و چهره به چهره ! لبخند می زنم ، لبخند می زند . اخم می کنم ، اخم می کند .
می پرسم .. آیا تو همزاد منی ؟ پاسخ می دهد من نابینایی هستم که به هنگام عبوراز تاریکیِ محض
می توانم آنرا برایت معنا کنم .. آیا زبان مرا میفهمی ؟ سکوت می کنم و بلند می خندم !
همین !
تو یک شوالیه فاتح و سرافرازی . باید که به قلب زندگی یورش برد !
پانوشت :
نوشتن است که آرامم می کند.که بی قراری ام را اندکی التیام است . وای ِ من اگر خانه ام را نداشتم !
****
باید برون کشید از این ورطه رخت خویش !
ادامه مطلب